اسفند که به روزهای آخرش رسید؛
باورم شد که تنها چیزی که یک لحظه هم درنگ ندارد، و بی خیال از غم و شادیِ من و تو میگذرد، زمان است.
روزهای پایانی اسفند همیشه تلنگریست برای من که نمیدانم چرا هر سال هزار تصمیم میگیرم که آدم دیگری شوم و نمیدانم این آدم دیگر باید چه کند که بتواند در اسفند سال بعد، سرش را بالا بگیرد و از این عبور شتابزده زمان، پریشان نباشد.
این روزها عجیب غرق میشوم در دنیای خاطراتم و انگار تصویر این همه عید و خانه تکانی و لحظه ی سال تحویل، میآید و مینشیند روبروی تمام خستگیهایم.
من نه دلی را شکستم و نه لحظه ای از دلم غافل شدم؛ ولی روزهای آخر اسفند...
دل به دریا بزن و با خودت رو راست باش و به قلب هایی که شاید....
شاید! امان از این شایدها که نمیدانم چرا درست در اواخر اسفند هر سال، دلم را میلرزاند و مجبورم میکند آرزو کنم سال دیگر...
اسفند دیگر شایدی نباشد و دلم آرام تر باشد از همه اسفندهایی که رفته و هیچ گاه باز نمی گردد.
...